کودکی در چاه دیو افتاده بود
آنچنان خود کز غریو افتاده بود
ناله ها می کرد با حالِ نزار
رَستنش می خواست از پروردگار
مردِ حقی کز بیابان می گذشت
ناله را بشنید و سوی چاه گشت
گفت:دستت را بده من تا رهی!!
گفت ای مشرک مگر تو اَلًـــهی؟؟
من خدا خوانم نخوانم خلق را
بسته ام از غیرِ اَلًـــــــــــه حلق را
بند را با بنده ای چون، کار هاست؟
تا که حق آسان کند دشوار هاست
گفت با کودک که هان! ای کلّه شق
نیستم حق لیک هستم دستِ حق
چون یدالّه را غرورت پس زند!!
باش تا الله بیرونت کند...
برداشت از پند نامه هیچستان
مِی، که به ما داده ز جامِ اَلست
گفته :گذرکن ز خود و هرچه هست
قطره به دریا چو رسددر طریق
نام و نشانش شده دریا رفیق
ما همه اوییم، ولی ذره ها
دور ز وحدت شده از هم جدا
توش و تن خود بده تو سوی او
غرقه شو ای قطره به دریای هو
ما سخن از غیر نگوییم هوش
تا خُم میخانه بیآید به جوش
چند ز شیرازی و رومی سخن
خیز و ببین سِیر در این انجمن
از دو جهان هیچ ندانم کنون
عقل بدادم گروِ این جنون
من به یقین آمده ام هیچ نیست
طالب و مطلوب و طلب، هم یکیست
نور رُخ دوست در این جان و پوست
عقل،که باشد به ره کوی دوست
باز نوای سخن از حلقِ هیچ
هیچ بگو هیچ بگو هیچ هیچ ه ی چ
از تلگرام ادب و عرفان استاد شجاعی
ای خوشا آن عاشق دل سوخته
غیرِ درس عاشقی ناموخته...
عشق بازی کار مردان ره است
پیشهء مردانِ از کار آگهست...
با خودی نتوان برَش آمد شدن
باید از او یا زخود بی خود شدن
عشق بازی کارِ بازی نیست،نیست
یا به عقل و چاره سازی نیست، نیست
عشق ضدِ خوردن است و خفتن است
اولِ عشق انتهای مردن است
گرچه بر دوش دل غم زده باری دارم
دست بر باده ی انگور نگاری دارم
بوی این بادیه خود رهزن هفتاد سر است
انتظار فرج اسب و سواری دارم
می گشایم سحر از ناله چراغی به دواشک
که در این باغ نشانی بهاری دارم
همه کارم تویی ای روشنی صبح سحر
ورنه من با شبِ تاریک چه کاری دارم
تنگ شد سینه ام از بس که به خود پیچیدم
مثل گرداب که بامرگ قراری دارم
می درخشد نظرم در هوس منتظرم
همچو شمع که به هر دیده مزاری دارم
انتظاریست دلم را که گلم سبز شود
چون خزان سوختگان زردی و زاری دارم
شعر می گویم ومی رقصم ومی رقصانم
بر لب آوازی در دست دوتاری دارم
من خروس سحرم مژده صبح آوردم
با شما شب زدگان رمه کاری دارم
الرحیل است دراین دشت که خورشید دمید
این چنین است گر آوای شعاری دارم
فرصت شاعری و عشوه دراین میدان نیست
ورنه از شعر وسخن باغ و بهاری دارم
من که باشم که زنم لاف سخن آوردن
هر چه دارم همه ارز حضرت یاری دارم
سین .شجاعی
اى درویش! اگر شبى سرت درد بگیرد آن درد را به سر و چشم خدمت کن که دردِ سرى، که او دهد سَرسرى نبُوَد ... وگفت: اگر به تقدیر، تو را بلایی دادم مرا شکر کن ... به آن مصیبت منگر ، به آن نگر که ،آن روز که ارزاق قسمت مى کردم تو در یادِ ما بودى... وگفت:پرده دو است، یکى برداشته ام و هرگز مبادا که فروگذارم، و یکى فروگذاشته ام و هرگز مبادا که بردارم... سرو جانم فدای آنکه که، "هو" گفته و گوى طرب در میدان طلب انداخته، تیغ قهر از نیام رجولیّت آهخته ، با دوست از میان جان ساخته، بر نطع عشق مهره دل بباخته، شستِ طلب در دریاى دولت انداخته، خان ومان بشریّت به جملگى برانداخته و از همه به "ه ی چ "پرداخته... درویش را نه بر پشت بارى، نه با کس شمارى، نه بر دل بازارى و نه در سینه آزارى، نه با هیچ مخلوق کارى فهو مجرّد باللهّ ، والخلف عند الله... ای رفیق در این را ه ،جگر سوخته می خواهند و دلِ با درد، قدم با صدق و جان با عشق و جمعیت بی تفرقه و... اگر چنین نقدی داری، کار کارِ توست و روز نوروزت.. آری اول بلایی که به تو روی آورد بلای هستیِ توست، این هستی را جمع کن و به دست سلطان توحید بازده که طالبِ پراکنده و متفرق را به جز توحید جمع نکند... که فرمود: التّوحید افراد القدم عن الحدث. توحید صرّافى کردن است نفایه حدث بینداختن، و سره قدم برداشتن. آن یکى گفت: توحید و موحّد و واحد، این ثالث ثلاثه بود. همه عالم دربند آن اند تا یکى بدهند و دو بستانند، امّا اهل هیچستان دربند آن اند که همه بدهند و یکى بستانند و آن هم ه ی چ.
تَرک مِی ومیخانه به یک بار مگوئید
باما سخن از زاهد و زنهار مگوئید
"ما خرقه و سجاده به یک عشوه بدادیم
در مجلس ما سُبحه و زنار مگوئید"
با عاشق سر مست مگویید ز توبه
ور زانکه بگفتید دگر بار مگوئید
سِرّیست میان من و ساقی و خرابات
از یار مپوشید و به اغیار مگوئید
با لعل لب او سخن از غنچه مپرسید
با گلشن رویش سخن از خار مگوئید
ماقاصد نوریم، در این گنبد پُر کار
از دوزخ و جهل و الم نار مگوئید
اَسرار شنیدید امین است و امانت
دارید نگه بر سر بازار مگوئید
از گفتهءاین هیچ غزلها بنویسید
امّا سُخنش جز برِ خمار مگوئید
از تلگرام ادب و عرفان (منظومـــــــــــــــــــات نون. شین )
بشنو از پیر؟
بشنو اکنون تا بگویم کیست پیر
گر چه در غوغاى هستى نیست پیر
** کیست پیر؟ آن عارفِ گم کرده خویش
کو ندارد جز خدا آئین و کیش
کیست پیر؟ آن کز تو دور اندازدت
خالیت از خود، پُر از حقّ سازدت
کیست پیر؟ آن رهرو راه خدا
رهنما و راه دان، درد آشنا
کیست پیر؟ آنکس که شد در سّرِ سرّ
نیست او! حقّ هست در وى مستتر
کیست پیر؟ آنکس که محو و فانى است
محوِ حقّ و فانى و ربّانى است
کیست پیر؟ آن کس که با یاد خدا
فارغ است از یادِ دیگر یاد ها
کیست پیر؟ آیینهء پیداى دوست
نیستش در سینه جز سوداى دوست
کیست پیر؟ آن کس که از حقّ پیر شد
در کمندِ عشقِ او نخجیر شد
پیر آن باشد که از خود رسته است
دستِ دل بر دامنِ حقّ بسته است
پیر باشد پیرِ عشق و وجد و حال
نیست پیر او از گذشت ماه و سال
رندِ هستى سوز و بى "ما و من" است
دیدهء جانش ز جانان روشن است
همچو خاک افتاده و جارى چو آب
نورمی بخشد به مثل آفتاب
گر چه بودِ اوست در دنیاى بود
در حریمِ حقّ ندارد او وجود
وز نگاهى باز یابد کیستى
اهل عشق و مستیى یا نیستى
هست در جانت نشان از سوز و ساز
یا که هستى بندهء دنیاى آز
دعوى کشف و کرامت کى کُند
دم به دم از خود حکایت کى کند؟
بى نمود و نیست باشد در جهان
گر چه باشد روحِ روح و جانِ جان
مظهرِ حقّ جلوهء وحدت بوَد
دور از هستى و از کثرت بوَد
پیشِ او جز حقّ نَیَرزد یک پشیز
از همه بُبْریده و از خویش نیز
اینچنین پیرى به وحدت رهنماست
گر به پاى او سر اندازى رواست ...
(فاش میسازم کنون رازى دگر) تا بری اسراری از این مختصر
عشق بازى کار هر دلاّل نیست
عاشق حقّ در پى دجّال نیست ******
اى که دارى سینه اى پُر سوز و ساز
دل به پیران دغل هرگز مباز
بشنو اکنون تا بگویم بیشتر
از گروهى خاص از پیرانِ شرّ
داعیانى در کمند نفْس گیر
خویش را بیهوده میخوانند پیر
سفره دارى کار این پیران بوَد
این عمل خود نیز بهر نان بود
صبح و شام اظهار هستى میکنند
باده نا نوشیده مستى میکنند
مرشد خلق اند در کار رشاد
گرچه آنان را نبوده اوستاد
اى برادر چشم دل را باز کن
دور خویش از خلق افسون ساز کن
گوش حرف مفلسان دون مده
پاى در دنیاى رمّالان منه
حیلهء بسیار در کارت کنند
در کمند نفْس بیمارت کنند
آن زمان کاگآه گردى چاره نیست
در کفت جز یک دل آواره نیست
جان و مال و عمر از کف داده اى
از طریقت نیز دور افتاده اى "
این چنین پیران که گویند عالمند
وز ضلالت جاهلند و ظالمند"
پیروِ نفْسِ خود و سوداگرند
مال خلق ساده دل را میبرند
دعوى عشق و سخندانى کنند
صحبت بیجا ز نادانى کنند
نام درویشى به خود بنهاده اند
در پىِ اغواى خلق ساده اند
دستیارانى زبان باز و عجوز
گرد ایشانند دایم شب و روز
دعوى اینان فقط قیل است و قال
مقصد ایشان بود مال و منال
این شنیدستم که پیرى پاک باز
همسفر شد با فقیرى بند باز
کرد خود را کم کَمَک نزدیک تر
راز خود با پیر گفتى بیشتر
قاتل و جانى و قدرت خواه بود
در دیار خویش عالى جاه بود
لیک شِیخش مُرده و پیرى نداشت
در طریقت مانده تدبیرى نداشت
پیر پرسیدش: چرا حیران شدى
چون شد از آن فرقه روگردان شدى؟
گفت: دل شیدا شد و یارى نکرد
جانشینش را خریدارى نکرد
او نبود آن شیخِ قدرتمند و مست
چون نهم در دستِ یک بیچاره دست؟
پیر گفتش: با امیرى دست ده
در طریقت پاى خود دیگر منه!
تو پىِ زور و زرى و قیل و قال
با چنین حالى ز بى پیرى منال
زاغ جز با زاغ در پرواز نیست
بلبلان را غیر گل دمساز نیست
فاش میسازم کنون رازى دگر
گوش جان بگشاى تا یابى خبر
خلقِ بسیارى خریدار بُت اند
از دل و از جان هوا دار بت اند
این گروه از مردمان بت پرست
در پىِ بت میروند آنجا که هست
در حقیقت ساجدِ خوى خودند
پیروِ آیینهء روى خودند
گر چه دارند آن همه مولا و پیر
در هواى خویشتن هستند اسیر
وز درون خویشتن حقّ را بجو
پیرِ بى هستى ندارد هاى و هو
عشق بازى کار هر دلاّل نیست
عاشق حقّ در پى دجّال نیست
*********************
برداشت صفحه ادب و عرفان از دیوان نورعلیشاه کرمانی
*************************************
(مثنوی دکر حق)
اگر ذکر گویی مکن یاد خویش
فرو ریز با ذکر بنیاد خویش *********
مغنی دگر پرده ای ساز کرد
دلم شور و بد مستی اغاز کرد
بران شد که نکاتی سازد بیان کند تخته دکان سودا گران
سخن گوید از ذکر واسرار ذکر
که جمعی نگردد دلال ذکر
تو درویش که از ذکر دم میزنی
نفس در هوای صنم می زنی
به ذکر خدا خود پرستی کنی
شب و روزاظهار هستی کنی
که نفست کشاند به نا باوری
به اوراد و ادکار روی اوری
چه ذکری که با خوی اهریمنی
فتادی به گرداب ما و منی
چه ذکری افزود بر هستیت
به هوشیاری اورده از مستیت
چه ذکری که باز هستی هنوز
زما و من خود نرستی هنوز
اگر ذکر دانی زحرف و حروف
نوار برتو دارد فزون تر و قوف
نواری که پرشد زنام کند
خدا کند روز و شب ذکر حق بی ریا
اگر ذکر گویی مکن یاد خویش
فرو ریز با ذکر بنیاد خویش
اگر ذکر گویی و هستی هنوز
برادر بدان بت پرستی هنوز
بود ذکر وقتی بود ذکر دل
نه ذکری که پیوسته با اب و گل
بود وقتی که جان سوزد ت
نه ائین خود بینی اموزدت
بود ذکر وقتی ببرد نفس
نه ذکری که اید زنای هوس
بود ذکر وقتی که تو نیستی
اگر اوست باقی تو خود کیستی
گر اماده هستی که ذاکر شوی
زنفس وجودت تو طاهر شوی
برو توبه کن از گناه وجود
بزن پای مستی به بود و نبود
( میرزا حسن اصفهانی " صفی علیشاه " رحمة الله علیه " پیر طریقت نعمت اللهی " )