کتاب
هُوْ ...
درویش ظاهرش مانند مسیح
و باطنش مانند ابراهیم
وهمّتش مانند موسای کلیم
وسِرّ و درونش مانند حبیب خداست،
کلام وذکرش خداست
و دانشش برای خدا
و توجهش به سوی خدا
وشنیدنش از خدا
و انس و الفتش با خدا
ومنزلتش نزد خدا
وتوکلش بر خدا
و زندگیش با خداست...
برداشت از تلگرام ادب و عرفان
نه هر که ریش دارد عبا دربر
رموز آیه قرآن چو گوهری داند
هزار نکته باریکترزمو اینجاست
نه هر که مسأله گفت سروری داند
نه هر که خرقه سلمان به تن کرد و برفت
زِ اهلِ بیت شد و رهبری داند...
هو
...
صراط ما رهِ میخانه باشد
بهشتِ ما رُخ جانانه باشد
نه طوبی خوشتر از بالای دلبر
نه کوثر بهتر از پیمانه باشد
مرا ای واعظ از دوزخ مترسان
که آتش راحتِ پروانه باشد
اگر صد تیغ بارد مردِ شاهد
نتابد روی چون مردانه باشد
مگو واعظ به ما از کفرو ایمان
که طامات شما افسانه باشد
به پندِ عاقلان هر کو نهد گوش
به نزدِ شاهدان دیوانه باشد
نیابی در دلِ درویش جز حق
مقام گنج در ویرانه باشد...
حق
asrarehich@
از تلگرام ادب و عرفان
بده ساقی آن مِی که هُوْگفته ام
که حق را به حَقش نکو گفته ام
*****************************
بده آتشى تا که آبم کُند
برَد آب و هستى خرابم کند
مئى ده که از خویشتن گم شوم
سبو بشکنم ساکن خُــــم شوم
بده ساقى، جامى از باده ام
زِ راهِ خِرَد دور افــــــتاده ام
پریشــــــــان و حیران و آواره ام
به پاىِ تو مخمور و مِى خواره ام
دلم را نباشد شکیب و قرار
ندارم توانِ گریز و فـــــــرار
مِیَم دِه که از جان و تن مانده ام
حریــــفان برفتند و من مانده ام
از آن مِى که آتش به جان مى زند
ز خــــــاطر رهِ ایـــن و آن مى زند
از آن مِى که سوزد مرا تار و پود
بیاســـایم از یادِ بود و نبـــــــــود
از آن مِى که از من جدا سازدم
ز "خود" در فراموشـى اندازدم
از آن مِى که هســــتى گدازد مرا
به مستى ز "خود" دور سازد مرا
از آن مِى که سوىِ فــنا مى بَرَد
به راهى که خواهد خدا مى برد
از آن مِى که از دل زداید غمم
رهــــــا ز پندارِ بـــــیش و کمم
از آن مِى که تا اشک ریزم چو شمع
بســـــوزم ز جا برنخـــیزم چو شمع
از آن مِى که از دل نیارم خروش
بسوزم چو پروانه، باشم خَـموش
از آن مِى که از من بگیرد مرا
بدآنسان که جــانان پذیرد مرا
از آن مِى که آسان کُند مشکلم
رها ســــــــازد از بندِ آب و گِلم
از آن مِى که نوشند رِندانِ تو
بمانند سرمســـت و حیرانِ تو
از آن مِى که میپرورد خاص را
به هر دم بیفزاید اخـــــلاص را
به حکمت نشد رازِ گیتى عیان
نجُستند اســــرارِ این خــــاکدان
ندیدیــــــم نَقدِ خِرَد را رواج
کُنَد مِىْ مگر دردِ مارا علاج
بده ساقى آن مى که جان سوزدم
ز خاطر غمِ این و آن سوزدم
بده آتشى تا که آبم کُند
برَد آب و هستى خرابم کند
مئى ده که از خویشتن گم شوم
سبو بشکنم ساکن خُــــم شوم
مئى ده که جان بر فروزد مرا
دل و جان و اندیشه سوزد مرا
مئى ده که چندان شود مستى ام
که بِرْهاند از ظلمت هستیم
مئى ده که دیوانه گرداندم
ز مخلوق بیگانه گرداندم
مئى ده که آسوده از من شوم
به کُنجِ خرابات ایمن شوم
خراباتِ وحدت شود منزلم
نخواهد، نبیند، بجز حقّ دلم
*****************
چه پیچی در این عالمِ پیچ، پیچ
که خالیست از راحت و پُر زِ هیچ
جهان را که بر آب و گِل بسته اند
طلسمیست بر نام دل بسته اند
نوشتند بر جوهر جان نه جسم
که این لوح باشد کلید طلسم
بده ساقی آن آب گلنار رنگ
که مشتاق صلحست و بی تاب جنگ
صلاحِ خِرد گرچه در صلحِ ماست
جنون را ولی با خرد جنگهاست
کسی را که ابلیس غل می کند
ز بی غیرتی صلح کل می کند
کسی را میسر شود حال نیک
که دایم زند بهر خود فال نیک
بده ساقی آن کیمیای وجود
که ظاهر کنم تا کدامست جود
نَه همت همین سیم و زر دادنست
که همت به راهِ تو سر دادنست
همان به که در، فتنه خیزِ فنا
که با چشمِ ساقی شوی آشنا
بده ساقی آن آب آتش مزاج
که افسردگی را همان شد علاج
ادامه دارد برداشت از تلگرام ادب و عرفان
بده ساقی آن می که هو گفته ام
که حق را به حقش نکو گفته ام
بده ساقی آن آب آتش مزاج
که افسردگی را همان شد علاج
بده ساقی آن کیمیای وجود
که ظاهر کنم تا کدامست جود
نَه همّت همین سیم و زر دادنست
که همت به پای تو سَر دادنست
همان بِه که در فتنه خیزِ فنا
که با چشمِ ساقی شوی آشنا
کسی را مُیسر شود حالِ نیک
که دایم زند بهرِ خود فال نیک
بده ساقی آن آبِ گلنار رنگ
که مشتاق صلحست و بی تاب جنگ
صلاح خِرد گرچه در صلح ماست
جنون را ولی با خرد جنگهاست
کسی را که ابلیس غُل می کند
زِ بی غیرتی صلح کل می کند...(قسمتی از ساقی نامه ه ی چ)