گرچه بر دوش دل غم زده باری دارم
دست بر باده ی انگور نگاری دارم
بوی این بادیه خود رهزن هفتاد سر است
انتظار فرج اسب و سواری دارم
می گشایم سحر از ناله چراغی به دواشک
که در این باغ نشانی بهاری دارم
همه کارم تویی ای روشنی صبح سحر
ورنه من با شبِ تاریک چه کاری دارم
تنگ شد سینه ام از بس که به خود پیچیدم
مثل گرداب که بامرگ قراری دارم
می درخشد نظرم در هوس منتظرم
همچو شمع که به هر دیده مزاری دارم
انتظاریست دلم را که گلم سبز شود
چون خزان سوختگان زردی و زاری دارم
شعر می گویم ومی رقصم ومی رقصانم
بر لب آوازی در دست دوتاری دارم
من خروس سحرم مژده صبح آوردم
با شما شب زدگان رمه کاری دارم
الرحیل است دراین دشت که خورشید دمید
این چنین است گر آوای شعاری دارم
فرصت شاعری و عشوه دراین میدان نیست
ورنه از شعر وسخن باغ و بهاری دارم
من که باشم که زنم لاف سخن آوردن
هر چه دارم همه ارز حضرت یاری دارم
سین .شجاعی